/noscript><<
!DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Transitional//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-transitional.dtd">این داستان واسه دخترای دم بخت خیلی خوب و آموزنده است
حتما بخونید که...؟!
از اداره که خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده رو که رسیدم زمین،درست و حسابی سفید
شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر
کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاک پاک است.
وارد خانه که شدم مادرم توی حیاط داشت رخت ها را از روی طناب جمع می کرد. از چندین سال پیش، هر
وقت برف می بارید، با مادر شوخی می کردم که:
ـ ننه، "سرمای پیرزن کش" اومد!
امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم؛ ننه پیشدستی کرد و گفت:
ـ انگار این سرما، سرمای عزب کشه، نیس ننه؟
در خانه ما غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت پس ننه بعد از چند سال بالاخره متلکش را گفت! گفت و
یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن
برف که خسته شدم، در عالم خیال رفتم توی نخ دخترهای فامیل.
ـ ....زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟ .........راستی نکنه "ننه" کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد؟ از
دخترهای فامیل آبی گرم نشد. باز در عالم خیال زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم:
ـ"......سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دختر کربلا تقی؟ دختر جم پناه؟و دختر....؟